سال 73 وقتی دانشجوی رمیده و گیجی بودم که دست و بالش مدام به شاخ وبرگ نادانسته ها و ناتوانیهایش گیر میکرد، دوستم با جملهای به دادم میرسید که مرجعش را نمیدانستم: فردا در موردش فکر میکنم!
اسکارلت را نمیشناختم اما به عنوان یک هجده ساله متحیر که پر بود از حسِ دیرکردگی، به این وعده و به این به تأخیرافکنی نجاتبخش دخیل بسته بودم.
قبل از آن هم
آدمهایی نافذ که جام زندگی را غلیظ و پرمایه سرکشیدهبودند اما بر سرخوشی خود سوار بودند و سرمستی، مرئوسشان بود نه رئیسشان!
این تشخیصها برای بچههای شانزده هفده ساله، چندان قابل تحلیل و بیان نبود اما خیلیها (بجز نجمهشون که فیلم را ندیده و آخر خلافش از کرخه تا راین بود) بر شباهتشان به "رت" اتفاق نظر داشتند!
حوالی سی سالگی فیلم "بر باد رفته" را دیدم و از این که آفرودیت تایپ سبک مغزی مثل "اسکارلت" را الگوی "هراس گریزی" خود قرار داده بودم کم و بیش سرافکنده شدم!
از قیافه کج و کوله و چشمهای منگ و شانههای فراخ و صدای دخترکش "اشلی" (البته دوبلرش (: ) متأثر شدم و از پررویی و رندی و زیر و بمهای عجیب کاراکتر "رت" خوشم آمد.
آسیاب گشت و گشت تا یکی دو ماه پیش بالاخره کتاب به دستم رسید و فهمیدم که فیلم نسبت به محتوای کتاب تفالهای بیش نبودهاست؛ چرا که کتاب را نه صرفاً رویدادهایش که خودگویههای صادقانه بیپروا و گاهی هولناک شخصیتهای اصلی میسازد و به کمک مجموعه این اطلاعات است که ما را به تماشای گوشه گوشه شخصیتها برده و در جای هیجانانگیزی بین عشق و نفرت معلق نگه میدارد؛ چیزی که فیلم ظرفیت حمل و بیانش را نداشته و به اشارهای از رخدادها بسنده میکند!
بر باد رفنه را وقتی بخوانی به سادگی نمیتوانی ماجرا را خلاصه کنی در "سرگذشت دختری که زندگی را خلاصه در شور دلبری و طنازی میدید وجوه مختلف و متعددش گیرت میاندازد.
از اساس متوجه میشوی که جمعبندی و خلاصهکردن بدون قلع و قمع مفهوم، اساساً ممکن نیست!
همه 1500 صفحه را که ورق میزنی تازه جایی وسط سکوت فرود میایی در حالیکه انگار همه شخصیتها را پذیرفته و درک کردهای! جایی وسط سکوت چشمهای قهوهای ملانی آرام میگیری و توهم میزنی که میشود بله میشود در ثروت و فقر در جنگ و صلح در کشاکش عشق و درد و وصل و هجر و دوستی و خیانت و. ایمانت را به انسان حفظ کنی!
درباره این سایت